در طول تاریخِ روابط بینالملل تا پایان جنگ سرد، كاربرد قدرت نظامی همیشه شیوه غالب و جاافتاده قدرتمندان جهان بود برای اعمال نفوذ و تحمیل ارادهشان بر دیگران. طبعا كشورهایی مانند بریتانیا در قرن نوزدهم و ایالات متحده آمریكا پس از جنگ جهانی دوم كه از این حیث بر همتایان خود برتری داشتند، همواره از بیشترین ظرفیت برای تصاحب جایگاه هژمونی برخوردار بودند.
در دوران جنگ سرد به دلیل سیطره نگرش رئالیستی بر فضای ادبیات روابط بینالملل، صاحبنظران برای مشروع، طبیعی و اجتنابناپذیر جلوه دادن كاربرد قدرت نظامی با هدف تأمین نظم و امنیت، به ارائه توجیهاتی علمی پرداختند. آنان همچنین دستور كار سیاست جهانی را حول محور موضوعات حاد نظامی- امنیتی تنظیم كردند.
اگر همان شرایط تا امروز نیز ادامه مییافت، بیتردید ایالات متحده اكنون در نبود اتحاد جماهیر شوروی و با اتكا بر توانمندیهای عظیم نظامی خود، هژمون بدون چون وچرای محیط بینالملل به شمار میرفت ولی مانع بزرگ فراروی این بازیگر ابرقدرت، این است كه متعاقب پایان عصر جنگ سرد و قدم گذاشتن بازیگران به فرآیند جهانی شدن، تغییرات اساسی فراوانی در سطوح گوناگون نظام جهانی پدید آمد ولذا دستور كار، قواعد و شیوههای بازی را به كلی متحول ساخت.
در نتیجه این تغییرات، امروز در دنیایی روزگار میگذرانیم كه پرشتاب به سوی یك فضای چندجانبهگرا با اولویت یافتن نقش اقتصاد در معادلات بازیگران و نیز گذار از امنیت وجودی به امنیت رفاهی سیر میكند. نظامیگری دیگر همچون گذشته مجالی برای عرض اندام ندارد. به عبارت دیگر، در جهان جهانیشدهی كنونی كه شاهد تعمیق روزافزون وابستگی متقابل میان بازیگران كشوری و غیر كشوری در شبكهای پیچیده از اندركنشها با صبغه اقتصادی و تجاری هستیم، محیط جهانی برای هضم ماجراجوییهای نظامی و اعمال قدرت به شیوه جنگ سرد، بسیار تنگ و ضیغ به نظر میرسد. امروزه توزیع منابع قدرت در موضوعات مختلف عمیقاً تغییر كرده و شرایط كنونی به هیچ وجه استفاده صرف از ابزارها و اهرمهای نظامی را در سطح وسیع برنمیتابد.
تحولات شگرف محیط بینالملل تنگنای عجیبی را در طول دههی 1990 برای ایالات متحده ایجاد كرد و این ابرقدرت جهان را دچار نوعی بحران معنا ساخت. پس از نابودی و پایان اتحاد جماهیر شوروی، آمریكا یكهتاز میدان بازی قدرت شد و خواست كه یك نظم نوین تكقطبی را با اتكا بر توان نظامیِ بیهمتای خود بر سیستم جهانی تحمیل كند، ولی بر خلاف میل و انتظار مقامات كاخ سفید، جریان امور جهانی با سرعتی سرسامآور به سوی چندجانبهگرایی، چندقطبی شدن، وابستگی متقابل و فراملیگرایی پیش رفت و مسائل حاد نظامی و امنیتی به نفع موضوعات ملایم اقتصادی و رفاهی از دستور كار سیاست بینالملل خارج شد.
وقتی سایهی سنگین و هراسناك جنگ سرد از فراز جهان رخت بربست، ایالات متحده در مورد شیوه اعمال نفوذ و پیگیری اهداف هژمونیك خود با معضلی جدی مواجه شد؛ در این حالت، قدرت عظیم نظامی و تسلیحاتی كه در درون این كشور انباشته شده بود، مجالی برای بروز و ظهور در عصر جدید پیدا نمیكرد. در حقیقت آمریكا حجم بسیار زیادی از كالایی را در اختیار داشت كه بازارهای جهانی دیگر همچون گذشته خواهان آن نبودند.
با از میان رفتن خطر كمونیسم كه در تمام طول دوران جنگ سرد بهترین دستاویز سیاستمداران آمریكایی برای اتخاذ راهبردهای امنیتی و داغ نگهداشتن تنور رقابتهای تسلیحاتی به حساب میآمد، دیگر آنها توجیه قابل پذیرشی برای استمرار مشی پیشین در یك محیط چندقطبی نداشتند. این دردسر بزرگ در سراسر دههی 1990 سد راه ایالات متحده شد. لذا این ابرقدرت سیطرهطلب باید برای خلاصی از تنگنای پدیدآمده، اقدامی عاجل میكرد و تغییر شگرفی را در روند حركت جهان صورت میداد. فرصت طلایی برای اجرای این پروژه، در طلیعه هزاره سوم و با فروریختن برجهای دوقلوی تجارت جهانی فراهم آمد.
حوادث بیسابقه یازدهم سپتامبر سال 2001، صرف نظر از اینكه حقیقتاً با آگاهی و طرحریزیِ قبلی یا بدون اطلاع رهبران كاخ سفید به وقوع پیوست، بستر فراخی را فراروی آنان گستراند تا با توجیه خطر تروریسم و بنیادگرایی، دوباره و به تأسی از دوران جنگ سرد فضای بینالمللی را امنیتی و نظامی كنند و موضوعاتی را در صدر دستوركار سیاست جهانی قرار دهند كه خود در آنها دست بالا را دارند.