تحولات تاریخ روابط بینالملل نشان میدهد که عملا کلیه رویکردهای نظری و رهیافتهایی که مبنای سیاستگذاری ملی و بینالمللی کشورها میگردد، در دورانهای گذار طراحی میگردد و در شرایطی که مبتنی بر سرگردانی و غفلت نیروهای بینالمللی است، به مرحله اجرا در میآید. به همین دلیل است که استراتژیستها را باید سازندگان نظم جهانی دانست. این امر توسط استراتژیستهایی ارائه میشود که نسبت به روندهای نظام بینالملل و تهدیدات آینده از اطلاعات و تحلیل مناسبتری برخوردارند.
نظریهپردازان روابط بینالملل رویکردهای متفاوتی را درباره شرایط سیاسی حاکم بر جهان، در دوران بعد از جنگ سرد، ارایه دادهاند. در این روند عدهای اعتقاد داشتند که نظام جهانی در دوران جدید دچار بیثباتی خواهد شد.
آنان بر «رویکردهای موازنهگرا» در روابط بینالملل تاکید داشتند. بر اساس چنین رویکردی، نظام دوقطبی شاخصهای «همبستگی» و «تعارض» را در درون خود داشته است. هر یک از دو قدرت بزرگ جهانی قدرت و توانمندی مبتنی بر هماهنگسازی برخی دیگر از کشورها را داشتهاند. در چنین شرایطی، رقابتهای ایدئولوژیک و ژئوپلیتیک عاملی برای «بقا و تداوم ائتلافها» و همچنین همبستگی اجتماعی در درون ساخت حکومتی کشورها محسوب میگردید.
بینالمللگرایان محافظهکار اعتقاد دارند که در دوران نظام دوقطبی، آمریکاییها از همبستگی اجتماعی قابل توجهی برخوردار بودند. آنان نظام و ساختار اعتقادی خود را در تقابل با «دیگری نامطلوب» بنا نمودند. بنابراین آمریکاییها خود را رهبر دنیای آزاد میدانستند که در مقابل شرارتهای اتحاد شوروی به رقابت پایانناپذیر سیاسی و ژئوپلیتیکی مبادرت میورزیدند. منافع و قصد ملی آمریکا، تلاش برای مهار و خنثیسازی سیاستهای منطقهای و بینالمللی اتحاد شوروی بود.
بر اساس چنین شرایطی، زمامداران آمریکایی تلاش نمودند تا مسیر جدیدی را برای حفظ ثبات و تداوم همکاریهای بینالمللی در دوران بعد از فروپاشی اتحاد شوروی ایجاد کنند. این امر در دهه ۹۰ بدون توجه به وجود و تداوم رقابتهای استراتژیک بین قدرتهای بزرگ انجام شد. در این دوران رقابتهای بینالمللی بهگونهای نبود که بتواند بر موازنه رقابتهای بینالمللی تاثیرات خاصی بر جای گذارد.
در این شرایط آمریکاییها توانستند مرکز جدیدی از قدرت بینالمللی را به وجود آورند. کشورهای صنعتی اروپا، کانادا و آسیای شرقی به عنوان مجموعهای از واحدهای باثبات بینالمللی محسوب میگردیدند. آنان در ائتلافهای امنیتی آمریکا باقی ماندند و ساختار اقتصادی خود را بر مبنای شکلبندیهای خاصی از «وابستگی متقابل» در اقتصاد جهانی حفظ کردند. کشورهای جدا شده از بلوکبندیهای سوسیالیستی نیز بهگونهای تدریجی در پیرامون و «حاشیه امنیتی نظام سرمایهداری» جایگاهی یافتند.
چنین روندی مورد پذیرش برخی دیگر از نظریهپردازان آمریکایی قرار نگرفت. آنان بر قابلیتهای نظامی، تکنولوژیک و اقتصادی خود تاکید کردند. رشد اقتصادی و تکنیکی آمریکا در دهه ۹۰ منجر به تغییر در رویکردهای نهادگرا و لیبرال در بین نخبگان سیاسی و زمامداران آمریکایی گردید. این گروهها در دهه ۹۰ موقعیت مطلوبی را در ساختار قدرت سیاسی آمریکا به دست آورده بودند. افرادی همانند مادلین آلبرایت، آلبرت گور و ویلیام کلینتون را باید نماینده چنین تفکری در ساخت سیاسی و اقتصادی آمریکا دانست.
این روند در اواخر دهه ۹۰ از قابلیت فراگیرتری برخوردار شد. رئالیستهای محافظهکار در بین جمهوریخواهان در حال گسترش بودند. آنان در نیمه دوم دهه ۹۰ اعتقاد داشتند که روند موجود منجر به «صلح با دوام ـ stable Peace» بین قدرتهای بزرگ نخواهد شد. آنان پیشبینی نمودند که شکل جدیدی از رقابت و رویارویی بین واحدهای سیاسی بینالمللی در حال شکلگیری است. بنابراین به این نتیجه رسیدند که باید با اینگونه تحولات مقابله نمود و تهدیدات را قبل از اینکه جلوه عملیاتی پیدا کنند، مهار کرد. این رویکرد مورد توجه نظریهپردازان واقعگرایی جدید از جمله «کنت والتز» قرار گرفت.
رئالیستهای ساختارگرای جدید، بر شکلبندیهای نوظهور قدرت در نظام بینالملل تاکید داشتند. آنان رقابت کشورها و واحدهای نوظهور را با هژمونیکگرایی آمریکا امری اجتنابناپذیر میدانستند. در نتیجه چنین تفکری آنان به این جمعبندی رسیدند که در چنین روند مخاطرهآفرینی و با اینگونه برداشت از شکلبندیهای روابط بینالملل، تحقق ثبات در نظام جهانی پایدار نخواهد بود. زیرا هرگونه تغییر در روابط قدرت بین بازیگران اصلی تاثیرگذار در سیستم بینالملل موقعیت آمریکا را به گونه تدریجی کاهش میدهد. اینگونه برداشت از روابط بین قدرتهای بزرگ را میتوان به عنوان زیربنای تحولات سیاسی آمریکا در آغاز قرن بیست و یکم دانست. گروههای جدید در صدد تثبیت شرایطی بودند که به موجب آن «سیستم آمریکایی» (American System) هژمونی خود را بر روابط بینالملل تثبیت کنند. آنان هرگونه ائتلاف بر مبنای رویکرد نهادگرایان لیبرال را ناپایدار میدانستند. بر اساس چنین تفکری، نهادگرایی قربانی چالشهای فراملی و فروملی میشود. این امر به بیثباتیهای فراگیر بینالملل و افول اقتدار آمریکا میانجامد. بنابراین ساختارگرایان رئالیست، صلح را صرفا در قالب هژمونیکگرایی آمریکا مورد پیگیری قرار میدادند. اما براساس این دیدگاه نظم شکل خاصى به خود مىگیرد. این سخن بدین معنی است که نظم بایستى قابلیت «عملیاتى ساختن» داشته باشد. با این تلقی نظم همیشه ریشه در اتحادهاى نظامى دارد. از این دیدگاه نظم جهانى از ویژگىهاى فرهنگى و اجتماعى ریشه نمىگیرد، بلکه اغلب از توافقات و«اجماع»هاى نظامى ناشى مىشود. از این روست که سیاست خارجى ایالات متحده اغلب تحت اشکال مختلف اتحادهاى نظامى یا اقتصادى جلوهگر مىشود. بنابراین نگرش به نظم، نگرشى نظامى است و بدین ترتیب باز هم خود را مواجه با قدرت نظامى در عرصه نظم جهانى و روابط بینالملل مىیابیم. قدرت لازمه نظم مىشود و نظم مترادف با قدرت مىشود. عواملى که مانع دستیابى به نظم مىشوند، با استفاده از ابزارى قاطع و متناسب، یعنى قدرت نظامى از بین خواهند رفت. بوش پدربعنوان نماینده اندیشه رئال و هژمونیک گرایی آمریکا به صراحت تمام اعلان کرد که: « در قرن حاضر سرنوشت آمریکاییها این بوده است که به حمایت از آزادی و علیه ظلم برخیزند و اینک لحظه عاشقان آزادی در سراسر دنیا فرارسیده است، تا همگان از موهبت ذکاوت مستفید شوند. فرصتی که ما با آن مواجه هستیم تاریخی است. یعنی شانس بزرگ برای ایجاد صلح دموکراتیک و رونق اقتصادی برای آمریکا و جهان. … ما همچنان حمایت از آزادی در سراسر دنیا را رهبری خواهیم کرد. قدرت در خدمت صلح پلید نیست وانزواطلبی تقوانیست.» کلینتون نیز در ژانویه 1993 می گوید که :« هنگامی که منافع بنیادین ما به چالش کشیده شود و یا اراده ووجدان جامعه بین المللی انکار گردد، ما هر کجا که لازم باشد به دیپلماسی و هرکجا که لازم باشد به زور متوسل می شویم.»
مهمترین هدف بوش پسر نیز برخورد تنشی و تندروانه با مسئله تثبیت رهبری بلامنازع آمریکا در سطح جهان به عنوان عالیترین هدف استراتژیک آن کشور بعد از جنگ سرد بود. وی با استفاده از تز« مشکل را تبدیل کن به وسیله» تلاش کرد تا واقعه 11 سپتامبر را تبدیل به ابزاری برای اهدافش در سطح جهان نماید. تصفیه حسابهای سیاسی، تحکیم حاکمیت بلامنازع و همچنین تسلط نظامی و اقتصادی بر سطح جهان با بهره گیری از یک استراتژی یک جانبه گرایی از جمله آنها بود. طرح استراتژی نوین که در سال 1992 تدوین شد نیز بدین موضوع تأکید دارد. بوش پسر پس از 11 سپتامبر در ارایه دکترین جدید، جهان را به دو قطب دوست و دشمن تقسیم کرد تا بدین وسیله در جهت پایه گذاری نظم مطلوب بر پایه اولویت بخشیدن به خواستهای تاریخی خود در چارچوپ نظام تک قطبی گام بردارد.